یادداشتی بر فیلم تقاطع میلر(جوئل و ایتن کوئن)
اولین تصویری که با شنیدن واژهی دوئل به ذهن میآید، بهطور معمول فیلمهای وسترن هستند. دو مرد با چکمهها و جلیقههایی از جنس چرم با کلاههای لبهدار بلند در انتظار به پایان رسیدن شمارش معکوس و شلیک گلوله به سمت هم هستند. اما این بار لوکیشن این دوئل را به جای بیابانهای داغ و زیر آفتاب سوزان در فضای دیگری تصور کنید؛ دوئلی که طراح آن تام ریگن(گابریل بایرن) است، مردی که در توصیفش(در طول فیلم) بارها بر باهوش بودن او تاکید شده است.
تام ریگن مبارزه نمیکند، نمیجنگد، برخلاف سایر شخصیتهای فیلم به راحتی دست به سلحه نمیبرد، باید اسلحه را در دستش بگذارند و او را وادار کنند برای اثبات وفاداریاش کسی را بکشد(که از آن هم سرباز میزند)، در تمامی زد و خوردهایی که به اجبار و ناخواسته درگیرشان میشود از دیگران کتک میخورد و آسیب میبیند اما برای اینکه از محکم و سخت بودن او مطمئن شویم تنها چند زخم سطحی و گذرا از همهی این درگیریها بر چهرهی سردش به چشم میخورد. حالا این قهرمان (شاید) آسیبناپذیر با ابروهای گرهخورده به جایی میرسد که باید حرفی را که از سکانس ابتدایی بر آن تاکید داشت، به نتیجه برساند. تام برای یک دوئل زمینهچینی میکند؛ جانی کسپر و برنی برنام را مقابل هم قرار میدهد، آن هم نه در کافه و بار یا در خیابانهای تاریک و سرد و نه حتی در جایی که از هر دو نفر ضربه خورده(تقاطع میلر). تام این بار هر دو را به تنها حریمی که مالک آن خود اوست، میکشاند تا با صدای شلیک تنها دو گلوله داستان تمام شود و پروندهی هر دو نفر بسته شود. این بار تام، هر دو نفر را که پیش از این، او را در سختترین موقعیتهای ممکن قرار دادهاند و در میان درختان بلند تقاطع میلر خوابش را تا مرز واقعیت پیش بردهاند به قلمرو خود کشانده تا همه چیز را پایان دهد. حالا جانی با همهی محافظها و آدمهایی که در اطرافش داشته در راهروی تاریک و کم عرض خانهی تام اسیر شده؛ جایی تنگ میان نردهها و سایههایشان روی دیوار. جانی کسپر میان نردههای شکسته، غرق در خون افتاده و تام و برنی که هر یک به دستور همین مرد وحشت مرگ را تجربه کردهاند با خیالی آسوده بالای سرش ایستادهاند و او را تماشا میکنند؛ در سکوت، تاریکی و در هجوم سایههای روی دیوار.
گذرگاه اصلی میتواند همین جا باشد؛ به پایان رسیدن قدرت جانی و مزاحمتها و دردسرهای گاه و بیگاه برنی. همه چیز همین جا تمام میشود. درست وقتی بالاخره تام به زبان میآید و پاسخ برنی(و پیشتر ورنا) را میدهد؛ کدام قلب؟! و شلیک میکند و بعد در قالب یک قهرمان تمام عیار بعد از منفعل بودنش در تمام طول فیلم حالا با خیال آسوده رو به نمایی از شبی که بالاخره به صبح رسیده، نفس راحتی میکشد.
کوئنها در تقاطع میلر در هیچ زمینهای زیادهروی نمیکنند؛ همه چیز به انداز، کافی و البته یکدست است. هیچ یک از شخصیتها(حتی با کمترین حضور در فیلم از نظر زمانی) کم اهمیت نیستند و در ذهن میمانند. فیلم با این که تقابل و اختلافات دو گروه گنگستری را در یک شهر روایت میکند(لئو و جانی) اما سکانسهای خالی و آرام هم کم ندارد، انگار برای تماشاگر بعد از هر چند دقیقه دویدن تند و سخت، یک صندلی راحت در مسیر میگذارد تا نفسی تازه کند و آماده شود برای سکانس بعدی؛ چیزی شبیه به یک نمودار سینوسی خوش ریتم و منظم!
تقاطع میلر بخشی از دنیای متفاوتی میباشد که منحصر به ذهن کوئنهاست؛ دنیایی که نشانههای آن، فیلم به فیلم پررنگتر میشود و بیش از پیش خودش را نشان میدهد. تام ریگن هم از همین دنیای شخصی کوئنها میآید، آنطور که باید توسط اطرافیانش شناخته و درک نمیشود. شاید از این نظر تام بیشباهت به لویین دیویس(در فیلم درون لویین دیویس) نباشد که او هم در میان آدمهای اطراف خود در هر شرایطی تنها و محصور در حریم خودش بود(خواسته یا نخواسته). لویین دیویس هم در حدود یک قرن بعد از تام ریگن باز هم در میان شلوغی شهر و کافهها و خیابانهای سرد و رفت و آمد آدمها باز هم تنهاست درست مثل تام. شما هم میتوانید بخشی از دنیای کوئنها باشید، کافیست فیلم به فیلم با آنها پیش بروید و در قالبی فرو روید که آنها میخواهند، با قواعدی بازی کنید که آنها وضع میکنند حتی اگر مجبور شوید وارد دوئل شوید؛ یک دوئل به سبک کوئنها.
برچسب : نویسنده : bnew-sensee بازدید : 56