برفا: ببین این یک کتابه پر از راز و رمز و عشق و درد...
نادر: اینکه اینطوری کتابو میزده توی دستم شبیه به هامون بود ها!
برفا: خب عمدا این کارو کردم!
نادر: هامونبازی؟
برفا: عاشقشم...
نادر: صبر کن یک لحظه! چشماتو ببند... دستتو بیار...
برفا: آخی... درست عین مهشید و هامون!