نگاهی به فیلم "هرگز میتونی منو ببخشی؟"
لی ایزراییل نویسندهای است که پیش از این چند کتاب در زمینهی بیوگرافی از وی به چاپ رسیده است. کتابها در زمان خود موفق بودهاند اما حالا زندگی روی خوشش را از وی برگردانده و کتابهایش با تخفیف هفتادوپنج درصدی هم خریداری ندارند و در کتابفروشیها خاک میخورند. فیلم هرگز میتونی منو ببخشی؟ مقطعی از زندگی لی ایزراییل را روایت میکند که همهی درها به روی او بسته شده و در هجوم مشکلات گرفتار آمده است. در شرایطی که مشکلات دورهاش کردهاند و موقعیتش دستکمی از سقوط آزاد ندارد؛ چند ماه اجارهی عقب افتاده، قبضهای پرداخت نشده، بدهی به کلینیک دامپزشکی، گربهی بیمار، از دست دادن شغل، آپارتمان کثیف و بهم ریخته و از همه مهم تر تنهایی. از همان سکانس ابتدایی لی زنِ بیتفاوتی نسبت به جهان پیرامونش معرفی میشود که آدمها نقش چندانی در زندگی او ندارند. نسبت به همکارانش بیتفاوت و بدخلق است و زبان تند و تیزی دارد. سهمش از دنیا نوشتن است و البته گربهای که جایگاه ویژهای نزد او دارد. لی چندان علاقهای به آدمها و برقراری ارتباط با آنها از خود نشان نمیدهد و از به زبان آوردن این عدم علاقه هم ابایی ندارد. لی پله به پله با مشکلاتش معرفی میشود و در سکانس مشاجرهاش با مارجری، میتوان علت بخشی از این مشکلات را وقتی بر سر کارگزارش فریاد میزند پیدا کرد؛ لی ایزراییل از نظر خودش زن پنجاهویک سالهای است که گربهها را بیشتر از آدمها دوست دارد و از نگاه دیگران آنقدر که باید جذاب و دوستداشتنی نیست. در سکانس مهمانی خانهی مارجری، تکلیف لی با مخاطب روشن میشود و فیلمساز تصویر کلی از لی پیش چشم مخاطب میگذارد؛ زنی رک، بیپروا و البته کمحوصله در معاشرت با دیگران که درگیر چهارچوب روابط دستوپاگیر و نمایشی نمیشود، لیوان نوشیدنیاش را به همکلامی با مهمانان دیگر ترجیح میدهد و مهمترین سوالی که برایش پیش میآید دربارهی رلهای دستمال توالت خانهی کارگزارش است. لی پالتوی یکی از مهمانها را در کمال خونسردی از رختکن تحویل میگیرد و به تن میکند و قید حضور در میان نویسندگان و گوش دادن به حرفهایشان را میزند و پناه میبرد به تماشای فیلم در کنار گربهاش. آدمهای اطراف لی تاثیر چندانی در زندگیاش ندارند؛ همکارانی که در همان ابتدا با تمسخر از کنارش میگذرند، کارگزاری که از او و استعدادش دست شسته و حتی از روبهرو شدن با لی فراریست، همسایهای که از سر اجبار و بهخاطر محبتی که لی به مادرش داشته با او مدارا میکند. لی حتی در کنار زن کتابفروش هم بخش عاطفی وجود خود را سرکوب میکند اما در این میان جک هاک تنها کسی است که لی در مواجهه با او، روی دیگری از خود را نشان میدهد. جک، لی را با وجود بیحوصلگی و حتی بداخلاقیاش تا جایی که میتواند تنها نمیگذارد و حتی او را برای جعل نامهها سرزنش نمیکند و در فروش نامهها از لی هم موفقتر عمل میکند. لی در رویارویی با جک بخش دیگری از وجود خود را آشکار میکند.
کمکم لی را با جزییات رفتاری و مختصات شخصیتیاش میشناسیم، چیزی شبیه به یک پازل که تعداد قطعات بسیاری دارد اما وقتی کامل میشود یک طرح ساده و یکدست است شبیه به یک کودک؛ کودکی باهوش و گاهی لجباز. لی با وجود همهی سرد بودنش، کودک باهوشی در اعماق وجودش دارد که باید سوژهی جذابی برای شیطنت پیدا کند تا سر برآورد و با ذوق و شوق کودکانهای انتقامش را از کتابفروشی که پیش از این تحقیرش کرده بود، بگیرد. لی مجرم نیست، نویسندهایست که پشت نام دیگران سنگر گرفته و این نوشتن دربارهی دیگران(در قالب بیوگرافی) حالا جایش را به “نوشتن از زبان دیگران” داده است. لی مثل کودکی باهوش از بازی تازهای که به راه انداخته لذت میبرد.
لی در موقعیتهای پیچیده هم خونسرد عمل میکند، ممکن است چشمهایش اندکی دودو بزند یا از زیر بار نگاه مستقیم به طرف مقابلش فرار کند اما در نهایت با ظاهری خونسرد و اعتماد به نفسی ساختگی کارش را پیش میبرد. خونسردی در حین ارتکاب عمل مجرمانه(چه دزدی پالتوی دیگری باشد و چه جعل نامه) بارها تکرار میشود، لی در حین ارتکاب چنین کارهایی چنان خونسرد است که مخاطب را شگفتزده میکند. او در اوج درماندگی راهحل تازهای را بدون طرح و نقشهی قبلی پیش میگیرد، راهی که در ابتدا کمدردسر به نظر میرسد و از سوی دیگر به سرعت و بدون نیاز به ناشر و قوانین و مقررات به فروش میرسد و در لحظه به پول نقد تبدیل میشود؛ نوشتن نامه از زبان نویسندههای مشهور و شناختهشده!
لی به دلخواه و شاید از سرِ رضایت، خود را پشت انبوهی از نامهای بزرگ و کوچک پنهان کرده است. پیش از ماجرای جعل و فروش نامهها، همهی استعداد و تواناییاش در نویسندگی را صرف نوشتن بیوگرافی دیگران کرده و بعدتر هم روزگارش را با نوشتن از زبان دیگران میگذراند. لی نقاب روی نقاب میزند و از نمایش خود واقعیاش در نوشتههایش پرهیز میکند. نامهها وجه دیگری از شخصیت هر نویسندهای را به نمایش میگذارند، بخش پنهان و نادیدهای که لی آنها را خلق میکند، انگار که نویسندهها هر کدام شخصیتهای داستانی خیالی باشند که زاییدهی ذهن لیست. او طنازانه از زبان نویسندههای معروف مینویسد. لی یک جاعل معمولی نیست بلکه نوشتن نامهها راه تازهای میشود برای خوانده شدن و جدی گرفته شدن استعداد لی از سوی دیگران حتی به قیمت ناشناس ماندن او. لی تلاش میکند جعل را به بهترین شکل به سرانجام برساند نه تنها برای اینکه نزد خریدارها و کلکسیونرها لو نرود بلکه حالا ماجرای نامهها برای خود لی به اندازهی نوشتن کتابهای بیوگرافی جدی و حتی جذاب شده است و او به قدری کارش را جدی میگیرد که برای جعل امضا، نور صفحه نمایش تلویزیون را خلاقانه به میز نور تبدیل میکند تا امضای پای نامه نزدیکترین تصویر به واقعیت آن باشد. کاری که لی به آن رو آورده با شخصیت واقعیاش تناقض آشکاری دارد، تناقضی که فیلم بر اساس آن پیش میرود؛ برای او که صداقت و صریح بودن از ویژگیهای آشکار شخصیتیاش هستند جعل نامه و پنهان شدن پشت نوشتههایی که به ظاهر متعلق به دیگران هستند و در واقعیت از اساس دروغند یک تناقض آشکار و البته جذاب است. لی سراسر فیلم خودش است، خود واقعیاش فارغ از هر نمایش و ظاهرسازی. حتی در دادگاه که با اندکی نقش بازی کردن میتواند تخفیفی در مجازاتش بگیرد باز هم متظاهرانه رفتار نمیکند و از لفظ پشیمانی پرهیز کرده و در قالب متنی صادقانه آنچه بر او گذشته را شرح میدهد. لی جزیرهی تنهایی خودش را در میان دریایی از شلوغی و رفتوآمدهای دنیای اطراف ساخته، جایی دورتر از همه و در تنهایی مطلق برای خود به دلخواه زندان و سلول شخصیاش را بر پا کرده ، جایی در کنار گربهای که او هم درست مثل لی سکوت و بیتفاوتی را انتخاب کرده است . اصل چهاردیواری و اینکه موقعیت جغرافیاییاش کجا باشد اهمیت چندانی ندارد، او فاصلهی بسیاری با زندگی پردردسر آدمهای شناختهشده و نویسندههای مشهور دارد، فاصلهای خودخواستهای که مرزهای جزیره شخصیاش را مشخص کرده است.
مارجری، کارگزار لی واقعیت زندگی او را عریان و بیپرده جلوی چشم هایش میگذارد لی یا باید تن به قواعد بازی بدهد و از مصرف بیاندازه الکل دست بکشد و درست مثل نویسندهای که از او بیزار است با ظاهری موجه برای رسانهها و مخاطبهایش وقت بگذارد یا کار دیگری برای خود دستوپا کند. لی شناخته شده نیست با وجود اینکه کتابی در فهرست کتابهای پرفروش نیویورک تایمز دارد، در پس نامهای دیگر پنهان شده و نوشتن از زبان خودش را فراموش کرده است. لی قواعد بازی را بلد نیست یا دستکم هیچکدام را رعایت نمیکند؛ به سر و ظاهرش نمیرسد، در هیچ مراسمی برای معرفی کتابهایش شرکت نمیکند و از همینرو کمکم از روزهای اوجش فاصله گرفته است و کتابهایش به دستهی کتابهای کمفروش منتقل شدهاند. لی باید مسیر عجیب و پر حادثهای را از سر بگذراند تا در نهایت به همان حرف مارجری برسد و کتابی بنویسد با زبان خودش آن هم در مقطعی از زندگیاش که فکر میکند دیگر فرصتی ندارد. لی ایزراییل فعلی، محصول شرایطی است که گرفتارش شده، اجباری که زندگیاش را احاطه کرده و زمان لازم است تا لی تارهای تنیده شده به دست و پایش را باز کند و به رهایی و آرامش پایان فیلم برسد. لی هنوز همان زن پنجاهویک سالهای بدقلق است با همان صراحت و رک بودن ابتدایی اما حالا دورهای را از سرگذرانده که با وجود خارج شدن از محدودهی قانون، دست به کاری زده که برای خودش، حداقل در مقطع زمانی کوتاهی، رضایتبخش بوده است و بس. لی در پایان مسیر پیچیده و پرالتهابی که به خواست خودش طی کرده به آرامش میرسد انگار یک نفر ساعت شنی زندگیاش را برگردانده و همه چیز از نو آغاز شده است حالا لی نه در مقابل یک ماشین تایپ در گوشهی تنگ خانه، بلکه کنار پنجره آن هم در خانهای که دیگر آشفته نیست در کنار بچه گربهای که آمده تا جای جرسی را پر کند به جای نوشتن دربارهی دیگران یا نوشتن از زبان دیگران، داستان خودش را مینویسد. داستانی از آنچه از سر گذارنده؛ داستانی که فیلم هرگز میتونی منو ببخشی؟ از دل آن سر برآورده است.
یکی از همین روزها...برچسب : نویسنده : bnew-sensee بازدید : 56