یادداشتی بر فیلم تنها عاشقان زنده ماندند(جیم جارموش)
آدام و ایو به مقطعی از زمان رسیدهاند که همه چیز از دست میرود، هر چیزی که گذشتهگان از نسلهای پیشین گام به گام و پله به پله به دست ما رساندهاند حالا به آنی، در کسری از ثانیه میتواند نابود شود. در روند زندگی امروز مهم نیست اثر هنری از کجا میآید، فقط مهم است به دست مصرف کنندهای برسد که هوشیاریاش در شلوغی امروز گم شده و یک قطعه موسیقی را میشنود که فقط گوشهایش را از سکوت خالی کند و نه برای اینکه نت به نت آن را زندگی کند. درست شبیه موقعیت دو مرد اپیزود اول قهوه و سیگار که مهم نبود کدام یک روی کدام صندلی بنشیند و مهم نبود چه کسی به دندانپزشک مراجعه کند، بلکه فقط باید به روند روزمرگی تن داد و این ملال را که دیگر به بخشی از زندگی تبدیل شده، دوره کرد.
در روزگار ما همه چیز به چرخهی تکراری مصرفگرایی افتاده؛ دور باطلیست برای خودش. اهمیتی ندارد چه کسی تولید کننده/خالق/صاحب اثرست، هر چقدر هم قانون بگذارند و حق و حقوق برای او در نظر بگیرند، آخر جایی در یک کافه یا کلاب تاریک در گوشهای از شهری مرده و بیجان اثر هنریاش شنیده میشود بدون این که خالق آن از پخش شدن اثرش اطلاعی داشته باشد. آدام قطعاتی که با عشق(شاید) ساخته در یک کلاب درجه چند در یک شهر سوت و کور میشنود، آن هم در حالی که کسی به آن گوش نمیدهد و فقط در فضا پخش میشود که باشد مثل خیلی چیزهای دیگر که فقط هستند برای پر کردن جاهای خالی، بدون هدف و از روی عادت. این شنوندگانِ بیخیال اگر چیزی هم بشنوند هیچ شباهتی به مخاطبانی که روزی آثار آدام را با نام شوبرت میشنیدند، ندارند.
فیلم تنها عاشقان زنده ماندند به همان اندازه که لایه به لایه مفاهیم پیچیدهاش را مطرح میکند، سرشار از ملال است و نوع روایت و کشدار بودن آن بهترین قالب است برای روایت حال امروزی بشر. جارموش انگار فیلم به فیلم میخواهد بیشتر ما را مطمئن کند که روند زندگی آنطور که درست است پیش نمیرود، میخواهد آینهای جلوی چشمهایمان بگذارد که شما هم به این جریان تن دادهاید چه موافق باشید و چه مخالف. چه با خونآشامها کنار بیایید و قابل اعتماد باشید و چه مخرب و بیمصرف.
همه چیز تبدیل به یک چرخه شده، به یک دور باطل که از هر نقطهای آغاز شود در نهایت به همان نقطه بازمیگردد، تنها عاشقان زنده ماندند به همین شکل آغاز میشود؛ در یک گردش دورانی که میتواند تا بینهایت ادامه داشته باشد. ایو و آدام هم با همهی چیزهایی که در طول این سالها بهدست آوردهاند درگیر ملال زندگی شدهاند، در چرخه گرفتار شدهاند و همه چیز تکرار میشود بدون هیجان. آنها از تاریخ گذشتهاند؛ همه چیز را تجربه کردهاند اما به حدی از این دنیا رسیدهاند که دیگر باید از اصولشان کوتاه بیایند و به این روند تکراری تن دهند. دنیا به جایی رسیده که دیگر جذاب نیست حتی اگر به گفتهی ایو ساعت شنی را برعکس کنند هم تاثیر چندانی ندارد، شاید دیگر حتی ارزش ادامه دادن را نداشته باشد مگر به قیمت وارد کردن دیگران(عاشقان تازه نفس) به بازی خودشان؛ پیدا کردن همراه برای طیِ این راه بیپایان.
برچسب : نویسنده : bnew-sensee بازدید : 105