بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست...*

ساخت وبلاگ

" من از دوست داشتن، فقط لحظه‌ها را می‌خواستم"

بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم(نادر ابراهیمی)

مردی در دل حفره‌ سنگی رازی را زمزمه می‌کند. در میان گذشته، حرفی که نه شنیده‌ می‌شود و نه قرار است که شنیده شود. در دل گذشته دفن می‌شود؛ شاید واقعیت باشد و یا با بخشی از خیالاتش، درست هم‌چون گفته‌ی پروست خاطره‌ای بسازد و در گوش سنگ زمزمه‌اش کند. هر چه که هست(چه واقعیت و یا خیال او) برای همیشه می‌ماند، در دل گذشته و در جایی که روزی میان زمان گم خواهد شد.

وونگ کار-وای در گفت‌وگویی زندگی شخصی‌اش را ملال‌آور توصیف کرده که نمی‌شود آن را در قالب فیلمی سرگرم کننده روایت کرد، حالا تصور کنید خالق این تصاویر و قاب‌ها که هر یک ترکیب چشم‌نوازی از رنگ و نور هستند، چه تعریفی از واژه ملال‌آور می‌تواند در ذهن داشته باشد که زندگی خود را این‌گونه توصیف می‌کند. کسی که می‌تواند با پیش‌ زمینه‌ای از فروپاشی حسی دو نفر به جای به تصویر کشیدن اندوه و شکست عاطفی آن‌ها از زندگی‌های مشترک‌ از دست رفته‌شان، همه چیز را از زاویه‌ی دیگری روایت می‌کند و به جای فضایی غم‌زده و تلخ از درهم شکستن این دو نفر، فیلم را از هوایی عاشقانه لبریز می‌کند؛ عاشقانه‌ای که شاهدی ندارد به جز فضای سرد و باران‌زده‌ی خیابان‌های هنگ‌هنگ و چراغ‌های قدیمی که انگار فقط برای خانم چان و آقای چاو می‌درخشند و بس.

هرگز در ذهن آقای چان و خانم چاو نبوده که روزی زندگی‌های موازی آن‌ها -که پنهانی برای خود ساخته‌ بودند- به مرز(دیوار) مشترک برسد. این دو زندگی موازی نه تنها به هم می‌رسند بلکه کم‌کم در هم تنیده می‌شوند و به نقطه‌ای می‌رسند که نمی‌توان آن‌ها را از هم جدا کرد؛ در هیچ نقطه‌ای حتی در کوچه‌ای خیس و باران‌زده هم نمی‌توان پایانی(خوش یا ناخوش) برای آن رقم زد. دیوار مشترک میان دو طرف دیگر این رابطه(خانم چان و آقای چاو) در غیاب همسران‌‌شان برداشته می‌شود و حالا آن‌ها بدون مرز در کنار هم هستند و در میان این نقش بازی کردن، یک رابطه‌ی عاشقانه را -در ورای تلخی طعم خیانتی که چشیده‌اند- از دریچه‌ی دیگری تجربه می‌کنند. از شباهت رنگ و طرح کیف و کراوات می‌رسند به درد مشترک و کم‌کم خودشان هم-خواسته یا ناخواسته- آینه‌ای می‌شوند از آن‌چه برای‌شان پیش از این اتفاق افتاده اما در قالبی دیگر.

حریم این دو خانواده پیش از این جا‌به‌جا شده اما نمود پیدا نکرده بود، حالا میان اتاق‌هایی در دل این آپارتمان‌های قدیمی قرار است پرده از همه‌ی ناگفته‌ها برداشته شود؛ از همان روز اول و در میان رفت‌ و آمد کارگران و بردن و آوردن وسایل هر دو خانواده و جابه‌جایی اثاثیه و اشتباه از این خانه به آن خانه رفتن‌شان. به مرور زمان دیگر به جای وسایل خانه، اهالی آن هستند که جای‌شان را با هم عوض می‌کنند، نه اتفاقی بلکه خودخواسته.

در حال و هوای عشق، تنها یک تجربه‌ عاشقانه برای خانم چان و آقای چاو در مسیری ناشناخته نیست بلکه چیزی شبیه به گذشتن از همان خیابان‌های خالی از جمعیت شهر است در سکوت شب، طی کردن مسیری‌ست که جلوی پای آن‌ها گذاشته شده. خود را به جای دیگری گذاشتن نه برای فهمیدن و یا حتی درک کردن او بلکه برای نفس کشیدن در هوایی‌ست که دیگری هم-شاید ناخواسته- گرفتارش شده، قدم گذاشتن در مسیری که می‌دانی پایانش هر چه باشد خوش نیست؛ پایانی که آقای چاو را مجبور می‌کند به سبک گذشته‌های دور رازش را در دل سنگ پنهان کند تا شاید سال‌های بعدتر کسی هم‌درد او در جایی از همین سرزمین دوباره تجربه‌اش کند. در قلب گذشته که شاید روزی فراموش شود، اما این راز و چیزهایی را که میان این دو نفر اتفاق افتاده، در خود نگاه خواهد داشت؛ چیزهایی که هست، اما کسی آن‌ها را نمی‌داند.

آن‌ها دیگر نمی خواهند به جای دو نفر دیگر باشند. درست وقتی به تمرین "لحظه"ی خداحافظی و جدایی می‌رسند ارزش لحظه‌های با هم بودن برای‌شان معنا پیدا می‌کند؛ همه لحظه‌هایی که با هم گذرانده‌اند، لحظه‌هایی که عشق را این‌بار از دریچه‌ی نگاه دیگری به تماشا نشسته و تجربه کرده‌اند، لحظه‌هایی که "دوست داشتن" را بازی نکرده‌اند بلکه آن را نفس کشیده‌اند... با تمام وجود.

*مصرعی از غزلیات سعدی


برچسب‌ها: وونگ کار وای, در حال و هوای عشق, یادداشت
نوشته شده توسط فرناز خزاعی در جمعه دوازدهم آذر ۱۳۹۵ |
یکی از همین روزها...
ما را در سایت یکی از همین روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnew-sensee بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 15:27